تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۲

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



همين معنا را مرحوم صدر المتألّهين به وجهى دقيق و لطيف تر بيان فرموده و آن، اين است كه:

معلول در هست شدن، محتاج علت فاعلى است و ذاتش وابسته و مربوط به آن است، و با اين كه اين فقر جزء ذات معلول است، ديگر معنا ندارد كه از مرحله ذاتش عقب افتاده و بعد از وجود آن پيدا شود، و جداى از هم باشند. چه در چنين صورتى ذات معلول، بى نياز از علت، و خود، مستقل از آن مى بود، و در چنين فرضى ديگر معلول نبود، و اين خود خُلف فرض است. چون فرض ما، معلول بودن معلول است.

پس وقتى ذات معلول جداى از فقر نبوده، و فقر عين ذاتش شد، پس از وجود جز وجودى رابط و غيرمستقل بهره اى ندارد، و وجودش عين ربط با علت است، و آن استقلالى كه آدمى در بدو نظر در وجود او مى بيند، در حقيقت استقلال او نيست، بلكه استقلال علت او است كه در او مشاهده مى كند. پس بنابراين وجود معلول از وجود علت خود حكايت نموده و آن را در همان حدى كه خود از وجود دارد، مجسّم مى سازد.

دقت در آيات قرآنى، ترديدى براى انسان باقى نمى گذارد كه قرآن كريم، موجودات را با همه اختلافى كه در نسخه آن ها و در نوع آن ها وجود دارد، آيات خداى تعالى دانسته كه اسماء و صفات او را مجسم مى سازند، و هيچ موجودى نيست، مگر آن كه هم در اصل وجودش و هم در هر جهتى از جهات كه در وجودش فرض شود، آيت خداى تعالى و اشاره كننده به ساحت عظمت و كبريایى اوست، و آيت كه به معناى علامت، يعنى دلالت كننده است، از جهت اين كه آيت است، وجودش وجود مرآت و آينه اى است كه فانى در صاحب آيت است و بى او استقلال ندارد. زيرا اگر در وجودش يا جهتى از جهات وجودش مستقل مى بود، ديگر از اين جهت آيت و نشانگر و دلالت كننده به سوى او نبود و اين خلف فرض است. زيرا فرض كرديم كه وجود موجودات و تمامى جهات وجودشان، آيات خدايند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۲۷۰

بنابراين، موجودات از اين جهت كه مخلوق اويند، افعال او هستند. افعالى كه با هستى خود و صفات هستى خود، هستى خداى را حكايت مى كنند، صفات علياى او را نشان مى دهند. و اين كه گفتيم فعل هميشه هم سنخ فاعل است، همين معنا است، نه اين كه فعل واجد هويت فاعل بوده و مانند حقيقت ذات او باشد. زيرا اين حرف با بداهت و ضرورت مخالف است.

معناى اين كه فرمود: «روح، از امر خدا است»

«وَ يَسئَلُونَك عَنِ الرُّوح قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى وَ مَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلّا قَلِيلاً»:

كلمۀ «روح»، به طورى كه در لغت معرفى شده، به معناى مبدأ حيات است، كه جاندار به وسيله آن، قادر بر احساس و حركت ارادى مى شود، و به لفظ «روح»، هم ضمير مذكر بر مى گردد و هم مؤنث. و چه بسا در استعمال اين كلمه جواز صادر شده كه مجازا در امورى كه به وسيله آن ها آثار نيك و مطلوبى ظاهر مى شود، اطلاق بكنند. چنان كه علم را حيات نفوس مى گويند. چنانچه خداى تعالى هم فرمود: «أوَ مَن كَانَ مَيتاً فَأحيَينَاهُ»، كه مقصود از آن زنده كردن، هدايت نمودن به سوى ايمان است.

و در آيه شريفه: «يُنَزِّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِه» هم، از همين باب جمعى «روح» را به وحى تفسير كرده اند، و همچنين آيه: «وَ كَذَلِكَ أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً مِن أمرِنَا» كه مراد از آن، قرآن است كه آن نيز، وحى است. و گفته اند كه: اگر خدا قرآن و وحى را «روح» ناميده، از اين باب بوده كه نفوس مرده به وسيله آن حيات و زندگى مى يابند، همچنان كه روح معروف، مايه حيات جسدهاى مرده است.

و به هر حال، كلمۀ «روح» در بسيارى از آيات مكّى و مدنى تكرار شده، و در همه جا به اين معنایی كه در جانداران مى يابيم و مبدأ حيات و منشأ احساس و حركت ارادى است، نيامده.

مثلا يك جا فرمود: «يَومَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ المَلَائِكَةُ صَفّاً». و نيز فرموده: «تَنَزَّلُ المَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإذنِ رَبِّهِم مِن كُلِّ أمر»، كه بدون ترديد، مراد از آن در اين دو آيه، غير روح حيوانى و غير ملائكه است، و قبلا هم روايتى از على «عليه السلام» نقل كرديم كه آن جناب به آيه «يُنَزِّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِن عِبَادِهِ» استدلال فرموده بود بر اين كه «روح»، از ملائكه است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۱

و نيز قرآن كريم، كه يك جا آن را به «قدس»، و جایى ديگر به «امانت» توصيف كرده است - و به زودى خواهد آمد - به خاطر اين است كه چون روح از خيانت و قذارت هاى مادى و پليدی هاى معنوى و از معايب و امراضى كه روح هاى انسانى آلوده به آن ها است، پاك و منزّه است.

و اين «روح»، هر چند غير از ملائكه است، ليكن جز در امر وحى و تبليغ - همچنان كه از آيه «يُنَزِّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِن عِبَادِهِ...» استفاده مى شود - همراه ملائكه هست.

از سوى ديگر مى بينيم يك جا آورندۀ قرآن را به نام جبرئيل معرفى نموده و مى فرمايد: «قُل مَن كَانَ عَدُوّاً لِجِبرِيلَ فَإنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلبِكَ بِإذنِ اللّه». و در جاى ديگر، همين جبرئيل را «روح الامين» خوانده و آورنده قرآنش ناميده و فرموده: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ عَلَى قَلبِكَ لِتَكُونَ مِنَ المُنذِرِينَ بِلِسَانٍ عَرَبِّىٍ مُبِينٍ». و نيز فرموده: «قُل نَزَّلَهُ رُوحُ القُدُسِ ‍مِن رَبِّكَ»، و روح را كه به وجهى غير ملائكه است، به جاى جبرئيل كه خود از ملائكه است، آورندۀ قرآن دانسته است. پس معلوم مى شود جبرئيل آورندۀ «روح» است و «روح»، حامل اين قرآن خواندنى است.

از همين جا آن گره و مشكلى كه در آيه: «وَ كَذَلِكَ أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً مِن أمرِنَا» بود، حل مى شود، و معلوم مى گردد كه مراد از «وحى روح» در آيه مزبور، نازل كردن روح القدس است به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، و نازل كردن روح القدس براى آن جناب، همان وحى قرآن است به او. چون همان طور كه بيان شد، حامل قرآن، «روح القدس» است. پس اجبارى نيست كه ما هم مانند بعضى كه در چند سطر قبل نقل كرديم، مراد از روح را در آيه شريفه قرآن بگيريم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۲

و اگر نسبت وحى را به روح داد و فرمود: روح را به تو وحى كرديم، با اين كه روح از موجودات عينى و از اعيان خارجى است و وحى به معناى كلام پنهان است، از اين باب است كه اين سلسله از موجودات، يعنى ارواح كه موجوداتى طاهر و مقدس اند، همان طور كه موجوداتى مقدس از خلق خدا هستند، يكى از كلمات خداى تعالى نيز هستند، همان طورى كه در قرآن، عيسى بن مريم را كلمۀ خدا ناميده و فرموده: «وَ كَلِمَتُهُ ألقَيهَا إلَى مَريَمَ وَ رُوحٌ مِنهُ».

پس روح را از اين رو «كلمه» ناميده كه مانند ساير كلمات، بر مراد صاحب خود دلالت مى كند، و وقتى جایز باشد روح را كلمه بناميم، پس جایز خواهد بود كه آن را وحى نيز بناميم. و اگر در آن آيه، عيسى بن مريم را كلمه اى از خود (كَلِمَةً مِنهُ) دانسته، بدين جهت بوده كه پيدايش عيسى به وسيله كلمه «ايجاد» بوده، بدون اين كه سبب هاى عادى كه در تكون انسان دخالت دارند، در او دخالت داشته و واسطه شده باشند. به شهادت اين كه خود قرآن صريحا فرموده: «إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ».

خداى سبحان، براى روشن كردن و واضح نمودن حقيقت روح اين را نيز فرموده: «قُل الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى»، و ظاهر از كلمۀ «مِن»، اين است كه حقيقت جنس را معنا مى كند. همچنان كه اين كلمه در ساير آيات وارده در اين باب بيانيّه است. مانند آيه: «يُلقِ الرُّوحَ مِن أمرِهِ»، و آيه: «يُنَزّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِهِ»، و آيه: «أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً مِن أمرِنَا»، و آيه: «تَنَزَّلُ المَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإذنِ رَبِّهِم مِن كُلِّ أمر»، كه در همه اين ها، كلمه «مِن» مى فهماند «روح»، از جنس و سنخ «امر» است.

آنگاه «امر» را بيان كرده و مى فرمايد: «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ * فَسُبحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَئٍ»، كه در درجه اول مى فهماند «امر» او، عبارت است از كلمۀ «كُن»، كه همان كلمه ايجادى است، كه عبارت از خود ايجاد است و ايجاد هم عبارت است از وجود هر چيز.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۳

ليكن نه از هر جهت، بلكه وجود هر چيز از جهت استنادش به خداى تعالى و اين كه وجودش قائم به ذات است، اين معناى امر خدا است.

و از جمله دليل هایى كه مى رساند وجود اشياء از جهت استنادش به ذات پروردگار و با قطع نظر از اسباب وجودى ديگر، كلام خدا هستند، آيه ذيل است كه مى فرمايد: «وَ مَا أمرُنَا إلّا وَاحِدَةٌ كَلَمحٍ بِالبَصَر»، كه امر خداى را بعد از آن كه يگانه معرفى نموده، به «لَمح بَصَر» تشبيه نموده است، كه منظور از آن، نفى تدريجى بودن است و از آن فهميده مى شود كه موجودات خارج با اين كه تدريجا و به وسيله اسباب مادى موجود گشته و منطبق بر زمان و مكان هستند. معذلك جهتى دارند كه آن جهت عارى از تدريج، و خارج از حيطه زمان و مكان است و از اين جهت، امر خدا و قول و كلمه او شمرده شده است.

و اما از جهت اين كه در مسير سلسله علل و اسباب قرار داشته و بر زمان و مكان منطبق مى گردد، از اين جهت امر خدا نيست، بلكه خلق خداست، همچنان كه فرمود: «ألَا لَهُ الخَلقُ وَ الأمرُ».

پس «امر»، عبارت است از: وجود هر موجود از اين نقطه نظر كه تنها مستند به خداى تعالى است، و «خلق»، عبارت است از: وجود همان موجود از جهت اين كه مستند به خداى تعالى است، با وساطت علل و اسباب.

اين معنا از كلام ديگر خداى سبحان به خوبى استفاده مى شود كه فرمود: «إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ». زيرا در اين آيه، نخست خلقت آدم را ذكر نموده و ارتباط آن را با خاك، كه يكى از اسباب است، بيان مى كند. سپس همان وجود را بدون ارتباطش به چيزى با تعبير «كُن» خاطرنشان مى سازد. (دقت فرمایيد).

و همچنين، نظير اين آيه است آيه: «ثُمّ جَعَلنَاهُ نُطفَةً فِى قَرَارٍ مَكِينٍ * ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً... ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَر». زيرا ايجاد خداى سبحان را كه منسوب به خود او است و سلسله علل، تخلل و واسطه نيستند، خلق ديگرى ناميده.

از همه آنچه كه گفته شد، اين معنا به دست آمد كه:

«امر»، عبارت است از كلمۀ ايجاد آسمانى، يعنى فعل مختص به ذات او و اسباب و علل واسطه و تخلل نيستند، و اين امر به مقياس زمان و مكان و هيچ خصيصه مادى ديگرى اندازه گيرى نمى شود.

و در درجه دوم، اين معنا را خاطرنشان مى سازد كه «امر» او، در هر چيز عبارت است از ملكوت آن چيز، و فراموش نشود كه ملكوت، ابلغ از مُلك است.

بنابراين، براى هر موجودى، ملكوتى و امرى است، آن چنان كه فرمود: «أوَ لَم يَنظُرُوا فِى مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض». و نيز فرمود: «وَ كَذَلِكَ نُرِىَ إبرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض». و نيز فرمود: «تَنَزَّلُ المَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بإذنِ رَبِّهِم مِن كُلّ أمرٍ».

موارد استعمال كلمۀ «روح»، در آيات قرآن مجيد

پس از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه:

«امر خدا»، عبارت از كلمه ايجاد او است و كلمه ايجاد او، همان فعل مخصوص به اوست، بدون اين كه اسباب وجودى و مادى در آن دخالت داشته و با تأثيرات تدريجى خود در آن اثر بگذارند. اين همان وجود مافوق نشئه مادى و ظرف زمان است و «روح»، به حسب وجودش از همين باب است. يعنى از سنخ «امر» و «ملكوت» است.

و خداى سبحان، امر روح را به اوصاف مختلفى توصيف فرموده. يكى اين كه آن را به تنهایى ذكر كرده، مانند آيه: «يَومَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ المَلَائِكَةُ صَفّاً»، و نيز مانند: «تَعرُجُ المَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ إلَيه...».

از كلام خداى سبحان چنين بر مى آيد كه: اين «روح»، گاهى با ملائكه است، همچنان كه آيات زير، بدان دلالت دارد كه مى فرمايد: «مَن كَانَ عَدُوّاً لِجِبرِيلَ فَإنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلبِكَ». و «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِين عَلَى قَلبِكَ»، و «قُل نَزَّلَهُ رُوحُ القُدُس»، و «فَأرسَلنَا إلَيهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيّاً».

و گاهى آن حقيقتى است كه در عموم آدميان نفخ و دميده مى شود، و در اين باره فرموده است: «ثُمَّ سَوَّيهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُوِحِهِ». و نيز فرموده: «فَإذَا سَوَّيتُهُ وَ نَفَختُ فِيهِ مِن رُوحِى».

و گاهى ديگر، آن حقيقتى كه با مؤمنان است، ناميده شده است، و در اين باره فرموده: «أُولَئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الإيمَانَ وَ أيَّدَهُم بِرُوحٍ مِنهُ»، إشعار بلكه دلالت دارد بر اين مطلب آيه شريفه: «أوَ مَن كَانَ مَيتاً فَأحيَينَاهُ وَ جَعَلنَا لَهُ نُوراً يَمشِى بِهِ فِى النَّاس».

براى اين كه در آن، از حيات جديد گفتگوشده و حيات، فرع «روح» است.

و گاهى ديگر، آن حقيقتى ناميده شده است كه انبياء با وى در تماس اند، و در اين باره فرموده: «يُنَزِّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِن عِبَادِهِ أن أنذِرُوا...». و نيز فرموده: «وَ آتَينَا عِيسَى بنَ مَريَمَ البَيِّنَاتِ وَ أيَّدنَاهُ بِرُوحِ القُدُس». و نيز فرموده: «وَ كَذَلِكَ أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً ِمِن أمرِنَا» و آياتى ديگر.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۶

و گاهى به آن حقيقتى اطلاق مى شود كه در حيوانات و نباتات زنده وجود دارد، و پاره اى از آيات به اين معنا إشعار دارد. يعنى زندگى حيوانات و نباتات را هم «روح» ناميده. چون همان طور كه گفتيم حيات، متفرع بر داشتن «روح» است.

پس از آنچه گذشت، با تمام طول و تفصيلش، معناى آيه: «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى»، روشن شد، و معلوم شد كه جواب آيه از سؤال از «روح»، مشتمل بر بيان حقيقت روح است، و اين كه «روح» از مقوله «امر» است، به آن معنایى كه گذشت.

و اما جملۀ «وَ مَا أُوتِيتُم مِنَ العِلمِ إلّا قَلِيلاً»، معنايش اين است كه: آن علم به روح كه خداوند به شما داده، اندكى از بسيار است. زيرا روح موقعيتى در عالَم وجود دارد و آثار و خواصى در اين عالَم بروز مى دهد، كه بسيار بديع و عجيب است، و شما از آن آثار بى خبريد.

اين بود نظريه ما در باره «روح»، ولى مفسران، در اين كه مراد از «روح» كه در آيه مورد بحث، مورد سؤال و جواب قرار گرفته، چيست، اقوال مختلفى دارند:

بعضى از ايشان گفته اند: مراد از «روح» كه در آيه از آن سؤال شده، همان روحى است كه خداى تعالى، در آيه: «يَومَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ المَلَائِكَةُ صَفّاً»، و در آيه: «تَعرُجُ المَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ إلَيه...» از آن اسم برده، ولى اين مفسران، دليلى بر گفته خود ارائه نداده اند.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن، جبرئيل است. زيرا خداى تعالى، او را «روح» ناميده و فرموده: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِين عَلَى قَلبِكَ». دليل ايشان، همين است كه خدا او را «روح» ناميده، ولى صرف ناميدن، دليل نمى شود بر اين كه هر جا كلمه روح بيايد، به معناى جبرئيل باشد.

علاوه بر اين، ما در آغاز گفتار، خاطرنشان ساختيم كه تسميه جبرئيل به «روح» معناى خاصى دارد، و اگر اين معنا نبود، مى بايستى عيسى و جبرئيل، شخص واحدى باشند. چون خداى سبحان، عيسى را نيز در كلام خود «روح» ناميده.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از «روح»، قرآن كريم است. چون خداى سبحان، آن را «روح» خوانده، و حاصل سؤال و جواب در آيه مورد بحث، اين است كه:

مردم از تو از قرآن مى پرسند، كه آيا از امر خداست و يا از خود تو؟ جوابشان بگو كه: از ناحيه امر پروردگار من است، و غير از پروردگار من، كسى قادر نيست مانند آن را بياورد. و به همين جهت، قرآن آيتى است معجزه كه بر صحت رسالت من دلالت دارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۷

و شما علمتان به قرآن بسيار كم است، و به آن احاطه نداريد، تا بتوانيد مثل آن را بياوريد. سپس اضافه كرده اند كه آيه بعد هم كه مى فرمايد: «وَ لَئِن شِئنَا لَنَذهَبَنَّ بِالَّذِى أوحَينَا إلَيك»، اين معنا را تأييد مى كند.

اين قول نيز صحيح نيست، و همان ايرادى كه به وجه قبلى كرديم، به اين نيز وارد است. زيرا صرف اين كه در كلام خداى سبحان، «روح» به معناى قرآن آمده باشد، دليل نمى شود بر اين كه هر جا كه اين كلمه اطلاق شده، به معناى قرآن بوده باشد.

علاوه بر اين، قبلا هم گفتيم كه «روح» در آيه «وَ كَذَلِكَ أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً مِن أمرِنَا»، به معناى قرآن نيست، و اشكالى را هم كه به اين معنا وارد مى شد، بيان نموديم. از اين هم كه بگذريم، آيه: «وَ لَو شِئنَا» كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، چنين نيست كه تنها اين قول را تأييد كند، بلكه مؤيد اقوال ديگرى نيز هست.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از «روح»، روح انسانى است. چون متبادر از آن هر جا كه اطلاق شود، همين معنا است، و پاسخ «قُل الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى» در حقيقت، طفره رفتن از جواب و نهى از غور در فهم حقيقت روح است. چون «روح» از امر خداست، كه خدا علم آن را به خود اختصاص داده، و احدى را به حقيقت آن راه نداده است.

قائلان به اين قول سپس اختلاف كرده اند در اين كه: آيا «روح» جسمى است هوایى و لطيف، كه در جوف بدن آمد و شد مى كند، و يا آن كه جسمى است هوایى در هيأت و شكل بدن كه در بدن حلول نموده ،بعد از مرگ از بدن بيرون مى شود، و يا آن كه اجزاى اصلى بدن است كه در قلب جاى دارد، و يا آن كه حالتى است براى بدن، و يا آن كه همان بدن آدمى است و يا چيزى غير اين ها، و هر كدام از ايشان يكى از اين احتمالات را اختيار كرده اند.

اشكال اين قول، اين است كه قبول نداريم متبادر از لفظ «روح» در كلام خداى سبحان روح آدمى باشد، و دقت و تدبر در آيات كريمه اى كه متعرض كلمه «روح» شده، احتمالاتى را كه اين قائلان بر سر آن ها اختلاف كرده اند، همه را دفع مى كند.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از «روح»، مطلق روح هایى است كه در كلام مجيد خداى تعالى آمده، و مقصود از سؤال اين است كه آيا اين روح ها كه در قرآن آمده، آيا قديم اند يا حادث اند. جواب داده كه» «روح»، حادث از امر خدا و فعل او است و فعل خدا حادث است، نه قديم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۸

اشكال اين قول، اين است كه: هر چند اين تعميم صحيح است، ليكن ارجاع سؤال به پرسش از حدوث و قدم روح و معنا كردن جواب، به طورى كه با اين سؤال جور و مناسب در آيد، ادعایى است بدون دليل، و لفظ آيه هيچ دلالتى بر آن ندارد.

مفسران، گذشته از اين اختلاف، اختلاف ديگرى در معناى «قُلِ الرُّوحُ مِن أمر رَبِّى» دارند كه: آيا اين جواب، جواب مثبتى است، يا آن كه طفره رفتن از جواب و توجه نكردن به سؤال است. وجوه و اقوالى كه در معناى «روح» نقل كرديم، از نظر مناسبت با اين دو قول مختلف اند. پاره اى از آن اقوال، با قول اول مناسب اند، و پاره اى ديگر با قول دوم، كه اگر دقت فرموده باشيد، ما در نقل هر يك از آن اقوال، به اين جهت نيز اشاره كرده ايم.

سپس اختلاف ديگرى كرده اند كه: مخاطبان به اين آيه، چه كسانى هستند؟ و اين كه می فرمايد: «شما از علم بهره اى داده نشده ايد، مگر اندكى»، آيا مخاطب به آن قوم يهود است و يا قريش؟ - البته اگر قريش باشند، قطعا يهودی ها يادشان داده اند كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» چنين سؤالى بكنند - و يا آن كه مخاطبان به آن، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» و ساير مردم اند؟

مناسب تر به سياق آيات، اين است كه مخاطبان به خطاب: «وَ مَا أُوتِيتُم» يهود باشد، و جملۀ مذكور، تتمۀ كلام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» باشد، و هم ايشان پرسش مذكور را كرده باشند. چون در عصر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، يهود، به علم و دانش معروف بوده اند، و در اين كلام و خطاب هم، مختصر علمى براى آنان اثبات كرده.

و اما قريش و كفار عرب، كه در پاره اى آيات قرآن، از ايشان با جملۀ «الَّذِينَ لَا يَعلَمُون» تعبير شده، مردمى جاهل بوده اند.

«وَ لَئن شِئْنَا لَنَذْهَبنَّ بِالَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْك ثُمَّ لا تَجِدُ لَك بِهِ عَلَيْنَا وَكيلاً»:

كلامى است متصل به ماقبلش. زيرا آيه قبلى، اگرچه متعرض مطلق روح بود، كه خود داراى مراتب مختلفى است، اما بر حسب سياق آيات مورد بحث كه درباره قرآن گفتگو داشت، مى فهميم كه مقصود از آن، خصوص آن روحى است كه از آسمان بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» نازل مى شود و قرآن را به او القاء مى كرد.

بنابراين، معناى آيه مورد بحث - و خدا داناتر است - چنين خواهد شد:

آن روح كه بر تو نازل مى شود و قرآن را به امر ما به تو القاء مى كند، از تحت قدرت ما خارج نيست و قسم مى خورم كه اگر بخواهيم همان روح را كه كلمه القاء شده ما به تو است، از بين مى بريم، آن وقت است كه ديگر كسى را كه به نفع تو و عليه ما وكيل به آن باشد، نخواهى يافت. يعنى كسى را نخواهى جست كه از تو دفاع نموده و ما را محكوم و مجبور به برگرداندن آن نمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۷۹

و از اين معنا بر مى آيد كه:

اولاً مراد از «الَذِى أوحَينَا إلَيك»، آن روح الهى است كه كلمۀ القاء شده به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» بوده، و همان حقيقتى است كه آيه: «وَ كَذَلِكَ أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً مِن أمرِنَا» به آن اشاره مى كند.

و ثانياً اين كه مراد از «وكيل»، وكيل مطالبه و برگرداندن آن چيزى است كه خدا گرفته است، نه وكيل در حفظ قرآن و تلاوت آن، كه بعضى از مفسران پنداشته اند. و معلوم است كه اين تفسير، مبنى بر اين است كه مراد از «الَّذِى أوحَينَا إلَيكَ»، قرآن باشد، نه روح كه آورنده آن است، و حال آن كه جلوتر گفتيم: مراد از آن روح است.

«إِلّا رَحْمَةً مِن رَبِّك إِنَّ فَضلَهُ كانَ عَلَيْك كبِيراً»:

كلمۀ «إلّا»، استثناء از جمله اى است كه به خاطر دلالت سياق حذف شده و تقدير كلام چنين بوده:

تو به آنچه اختصاص يافتى، اختصاص نيافتى و آن موهبتى كه به تو عطا شد كه عبارت از نازل شدن روح و ملازمتش با تو است، به تو اختصاص ندادند، مگر به عنوان رحمتى از پروردگارت. آنگاه آن رحمت را تعليل نموده و فرموده: «إنَّ فَضلَهُ كَانَ عَلَيكَ كَبِيراً: همانا فضل او بر تو، بسيار بزرگ است»، و معلوم است كه اين جمله در مقام منت نهادن بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است.

تحدّى همۀ جنّ و انس، برای آوردن مثل قرآن، با تمامى خصوصيات آن

«قُل لَّئنِ اجْتَمَعَتِ الإنسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظهِيراً»:

كلمه «ظهير»، به معناى كمك كار و مأخوذ از «ظَهر» است. مانند كلمه «رئيس»، كه مأخوذ از «رأس» است. و كلمۀ «بِمِثلِه»، از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى مضمر است، و ضمير آن، به قرآن بر مى گردد.

در اين آيه، به روشنى و صراحت تحدّى شده است، و ظهور در اين دارد كه به تمامى خصوصيات قرآن و صفات كمالى كه از نظر لفظ و معنا دارد، تحدّى شده. نه تنها به فصاحت و بلاغت لفظ آن، زيرا اگر منظور معجزه بودن لفظ آن بود، ديگر معنا نداشت كه همۀ جنّ و انس را دخالت دهد، بلكه بايد مى فرمود: «اگر همه عرب جمع شوند، نمى توانند به مثل آن بياورند».

علاوه بر اين، ظاهر آيه مى رساند كه تحدّى مزبور، مدت معينى ندارد. به شهادت اين كه مى بينيم در اين عصر هم، كه اثرى از فصحا و بلغاى آن روز عرب نمانده، قرآن بر اعجاز باقى مانده و به بانگ بلند تحدّى مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۸۰

«وَ لَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فى هَذَا الْقُرْآنِ مِن كُلِّ مَثَلٍ فَأَبى أَكْثرُ النَّاسِ إِلّا كُفُوراً»:

«تصريف امثال»، به معناى برگرداندن و دوباره آوردن و با بيان هاى مختلف و اسلوب هاى گوناگون ايراد كردن است. و «مَثَل» به معناى توصيف مقصود است به چيزى كه آن را مجسّم و ممثّل كند و ذهن شنونده را به آن نزديك گرداند، و كلمۀ «مِن» در جملۀ «مِن كُلّ مَثَل»، براى ابتداء غايت است. مراد اين است كه ما هر مَثَلى را كه روشنگر راه حق و راه ايمان و شكر باشد، براى ايشان بيان كرديم، ولى بيشتر مردم، جز راه كفران را نپيمودند. و اين كلام، همان طور كه ملاحظه مى كنيد، در مقام توبيخ و ملامت است.

و در جملۀ «أكثَرُ النّاس»، اسم ظاهر «ناس» به جاى ضمير «هُم» به كار رفته، و در اصل «أكثَرُهُم» بوده، و شايد جهت اين تعبير اين بوده كه خواسته است به اين نكته اشاره كند كه سرّ كفران ايشان، همين است كه «ناس» اند، همچنان كه در آيه: «وَ كَانَ الإنسَانُ كَفُوراً» نيز گذشت كه «كفران»، خاصيت انسان بودن است.

و معناى آيه اين است كه: سوگند مى خوريم كه ما در اين قرآن براى مردم، مكرر مَثَل ها آورديم كه حق را برايشان روشن مى كرد، و ايشان را به ايمان به ما و شكر نعمت هاى ما دعوت مى نمود، وليكن بيشتر مردم، جز راه كفران نپيمودند و شكر ما نگزاردند.

مشروط كردن مشركان، ايمان خود را به معجزاتى غريب و ناممكن!

«وَ قَالُوا لَن نُّؤْمِنَ لَك حَتّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الاَرْضِ يَنبُوعاً... كِتَاباً نَّقْرَؤُهُ»: كلمۀ «فجر» به معناى باز كردن و شكافتن است، و همچنين است كلمۀ «تفجير»، با اين تفاوت كه «تفجير»، مبالغه و بسيارى را هم مى رساند. و «ينبوع»، به معناى چشمه اى است كه آبش خشك نمى شود، و كلمۀ «خلال»، به معناى وسط و اثناء هر چيزى است.

و «كسف»، جمع «كِسفَه» است، همچنان كه «قطع»، جمع «قِطعَه» است، هم بر وزن آن است و هم به معناى آن. و كلمۀ «قبيل»، به معناى «مقابل» است، مانند «عشير»، كه به معناى «معاشر» است. و كلمۀ «زُخرُف»، به معناى «طلا» است، و «رقى»، به معناى صعود و بالا رفتن است.

اين آيات آن معجزاتى را حكايت مى كند كه قريش عليه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، اقتراح و از وى مطالبه مى كرده اند. و با وجود قرآن، كه معجزه جاودانى است، ايمان آوردن خود را مشروط به آن مى نمودند. چون مى خواستند قرآن را يكدستى گرفته، آن را خوار بشمارند.

و معناى آن، اين است كه: «قَالُوا»، يعنى قريش گفتند: «لَن نُؤمِنَ لَكَ»، اى محمّد! به تو ايمان نمى آوريم، «حَتّى تَفجُرَ»، تا آن كه بشكافى «لَنَا مِنَ الأرضِ»، براى ما از زمين مكه با همه كم آبی اش، ‍«يَنبُوعاً» چشمه آبى كه آبش خشك نشود، «أو تكَوُنَ - إعجَازاً - لَكَ»، تا اين كه به عنوان معجزه براى تو بوده باشد «جَنَّة مِن نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الأنهَار»، باغى از خرما و انگور كه در آن نهرها جارى سازى «خِلَالَهَا»، در وسط آن بهشت «تَفجِيراً» جارى ساختنى، «أو تُسقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمتَ»، و يا آسمان را فرو ريزى، همان طور كه خودت (در سخنانت) ادعا كردى.

(اين جمله اشاره است به حكايت كلام خدا كه فرموده بود: «أو نُسقِط عَلَيهِم كِسَفاً مِنَ السَّمَاءِ»، و از همين جا فهميده مى شود كه سوره «اسرى»، بعد از سوره «سباء» نازل شده).

«عَلَينَا كِسَفاً» يا آسمان را بر سر ما قطعه قطعه فرو ريزى، «أو تَأتِىَ بِاللّهِ وَ المَلَائِكَةُ قَبِيلاً»: و يا خدا و ملائكه را در مقابل چشم ما حاضر كنى تا آن ها را ببينيم، «أو يَكُونَ لَكَ بَيتٌ مِن زُخرُف»: و يا خانه اى از طلا داشته باشى، «أو تَرقَى فِى السَّمَاء»: و يا به آسمان بالا روى، «وَ لَن نُؤمِنَ لِرُقِيّكَ»: و هرگز به بالا رفتنت ايمان نياوريم، «حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَينَا»: تا آن كه بر ما نازل كنى، «كِتَاباً نَقرَؤُهُ»: كتابى را كه بخوانيم.

تحقق بخشيدن به پيشنهاد مشركان، در شأن پيامبر«ص» نيست

در اين جمله، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمان مى دهد تا از معجزات پيشنهادى ايشان پاسخ گفته، ايشان را بر جهل و لجاجتشان آگاهى دهد. لجاجتى كه بر هيچ عاقلى پوشيده نيست. زيرا ايشان كارهاى بس بزرگى را پيشنهاد و از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» توقع مى كنند كه بيشتر آن ها از تحت قدرت او خارج است و جز قدرت غيبى الهى، كسى ياراى آن ها را ندارد.

حتّى برخى از آن ها كه اصلا محال بالذات است، مانند آوردن خدا و ملائكه در برابر چشم ايشان، و به اين هم قناعت نكردند. اى كاش مى گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا آن كه از خدايت درخواست كنى كه چنين و چنان كند، و اين امور غيرمعقول و غيرممكن را از خدا مى خواستند. ولى اين چنين نگفتند، بلكه گفتند: ما به تو ايمان نمى آوريم، مگر وقتى كه تو خودت نهر و چشمه جارى سازى و چه كنى و چه كنى.

اگر منظورشان اين بوده كه آن جناب، به اين عنوان كه يك فرد از افراد بشر است، اين كارها را انجام دهد، كه زهى نفهمى. زيرا بشر كجا و چنين قدرت مطلقه و غيرمتناهى و محيط حتىّ بر محالات ذاتى كجا؟ و اگر مقصودشان اين بوده كه آن جناب از اين جهت كه مدعى رسالت است، چنين كارهایى را بكند، كه زهى لجاجت. زيرا رسالت كجا چنين اقتضایى دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۸۲

رسالت، تنها اين اقتضاء را دارد كه آنچه را خداوند به او پيغام داده و مأمور به ابلاغ بر بندگانش كرده، كه از راه انذار و تبشير ابلاغ كند. نه اين كه قدرت غيبى خود را هم به او واگذار نموده، او را بر آفريدن هرچه كه بخواهد، قدرت دهد. و به فرض محال كه چنين چيزى ممكن باشد، خود آن جناب، چنين ادعایى نكرده و بارها خاطرنشان ساخته كه من مانند شما، يك فرد بشرم، با اين تفاوت كه به من وحى مى شود. پس اين اقتراح و پيشنهاد ايشان، با اين كه واضح البطلان است، پيشنهاد عجيبى است.

و به همين جهت، پيامبر خود را مأمور نموده كه در جواب آن ها، نخست پروردگار خود را از گزاف و تفويض قدرت كه از گفته ايشان بر مى آمد، منزه نمايد. (بعيد نيست كه از جملۀ «قُل سُبحَانَ رَبِّى» تعجب هم استفاده بشود، چون مقام بسيار مناسبت آن را دارد). و در ثانى به صورت استفهام بفرمايد: «هَل كُنتُ إلّا بَشَراً رَسُولاً» مگر من جز يك فرد بشرم؟

و همين جواب، خود مؤيد اين است كه جملۀ «سُبحَانَ رَبِّى» در مورد تعجب و به منظور افاده آن آمده باشد، و معنا چنين باشد كه اگر اين اقتراح و توقعاتتان از من از اين نظر است كه من محمّد و فرزند عبدالله هستم، كه از اين نظر من يك فرد بشر هستم و هيچ بشرى قدرت بر انجام اين امور ندارد. و اگر از اين نظر از من چنين توقعاتى مى كنيد كه من رسول خدايم، كه معناى رسالت، داشتن قدرت بر اين گونه امور نيست و رسول، جز گرفتن رسالت و رساندن آن شأنى ندارد، و معناى رسالت اين نيست كه داراى قدرت غيبى مطلق باشد.

از اين بيان روشن شد كه: هر يك از دو كلمۀ «بَشَراً» و «رَسُولاً»، دخالتى در تماميت جواب دارند. كلمۀ «بَشَراً»، جواب اقتراح ايشان است كه آن جناب خودش چنين و چنان كند، و كلمۀ «رَسُولاً»، جواب از اين است كه اگر تو رسولى، از خدايت قدرت برآوردن اين گونه امور را بگير.

گفتار بعضى مفسران در ارتباط با دو كلمۀ «بَشَراً» و «رَسُولاً»، در آيه شریفه

بعضى از مفسران گفته اند:

تنها كلمۀ «رَسُولاً» در جواب دخالت دارد، و كلمۀ «بَشَراً» به عنوان مقدمه آورده شده. يعنى خواسته است قبلا ايشان را از اين اشتباه كه مگر بشر هم رسول مى شود، بيرون آورده و بفهماند كه پيغمبران گذشته هم، از جنس بشر بوده اند، و آنگاه جواب دهد كه پيغمبران جز بر آنچه كه به دستشان سپرده شده، قدرت برآوردن چيز ديگرى ندارند، و معناى پيغمبرى اين نيست كه خداوند قدرت خود را به ايشان واگذار كرده باشد، و ايشان بتوانند به پروردگار خود تحكم كنند.

پس معناى كلام اين مى شود كه: «مگر من، جز پيغمبرى مانند ساير پيغمبرانم»؟


→ صفحه قبل صفحه بعد ←