تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



بعضى گفته اند: عدد آن شش هزار آيه است. بعضى ديگر گفته اند: شش ‍هزار و دويست و چهار آيه است. يكى گفته: شش هزار و دويست و چهارده آيه. و يكى ديگر گفته: نوزده آيه. بعضى گفته اند: بيست و پنج و بعضى ديگر سى و شش.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۲۱

مكّى ها، عدد خود را از عبدالله بن كثير، از مجاهد، از ابن عباس، از اُبىّ بن كعب روايت كرده اند. مدنى ها، براى خود دو جور عدد روايت كرده اند: يكى به ابوجعفر مرثد بن قعقاع و شيبة بن نصاح منتهى مى شود. و روايت ديگرشان، به اسماعيل بن جعفر بن ابى كثير انصارى منتهى مى گردد.

و اهل شام، عدد خود را از ابودرداء روايت كرده اند، و روايت بصرى ها، به عاصم بن عجاج جحدرى، و روايت عدد كوفى ها، به حمزه و كسائى و خلف منتهى مى شود. حمزه گفته است: اين عدد را، ابن ابى ليلى، از ابو عبدالرحمان سلمى، از على بن ابى طالب «عليه السلام» براى ما روايت كرده.

و كوتاه سخن: وقتى اعداد به يك نصّ متواتر و يا حداقل خبر واحد قابل اعتنایى منتهى نشود، و هيچ آيه اى به طور اطمينان بخشى، از ساير آيات قبل و بعدش متمايز نگردد، هيچ الزامى نيست كه يكى از اين روايت اخذ شود. لاجرم هر يك از اين روايات، كه روشن و قابل اعتماد بود را مى پذيريم و مابقى را طرد مى كنيم، و يا به هيچ يك عمل نمى كنيم. و اگر شخصى اهل تدبر باشد، بايد به هر روايتى كه در نظرش بيشتر قابل اعتماد بود، عمل نمايد.

و آنچه كه از على «عليه السلام» در عدد كوفيان نقل شده، معارض است با ادله اى كه از خود آن جناب و همچنين از ساير ائمه اهل بيت «عليهم السلام» رسيده كه: در هر سوره «بسم اللّه»، جزء آن سوره و يكى از آيات آن است. زيرا به حساب كوفيان، تنها بسم اللّه فاتحه، جزء سوره است و مابقى به حساب نيامده، و لازمۀ روايت نامبرده، اين است كه: عدد آيه هاى قرآن، به مقدار بسم اللّه هاى سوره ها، بيشتر باشد.

و اين، همان علتى است كه ما را از ايراد بحث هاى مفصل كه در باره عدد آيه هاى قرآن شده، منصرف ساخته است. چون ديديم كه اين بحث ها به نتيجه اى نمى رسد. تنها به اين اشاره اكتفاء مى كنيم كه در عدد چهل سوره قرآنى اتفاق دارند، و در عدد آيه ها و يا رؤوس آيه هاى هفتاد و چهار سوره اختلاف كرده اند.

و همچنين در اين كه كلمۀ «الر»، مثلا آيه اى است تام و مستقل اتفاق كرده اند، ولى در بقيه حروف مقطعه اختلاف نموده اند. و آن گروه از خوانندگان عزيز كه مى خواهند به جزئيات اين اختلاف واقف گردند، بايد به محل طرح اين بحث ها مراجعه نمايند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۲۲

* فصل سوم، پيرامون ترتيب سوره ها:

در كتاب اتقان، از ابن ضريس نقل شده كه او، در كتاب فضائل القرآن خود گفته: محمّد بن عبدالله بن ابى جعفر رازى به ما خبر داد كه عمرو بن هارون، ما را حديث كرد كه عثمان بن عطاى خراسانى، برايمان نقل كرد از پدرش، از ابن عباس كه گفت: آغاز هر سوره كه در مكه نازل شده، در مكه نوشته شد و بعدها خداوند هرچه مى خواست، به آن ملحق مى كرد.

و سوره هايى كه به ترتيب و پشت سرِ هم نازل شده اند، عبارتند از:

۱ - «إقرَء بِاسمِ رَبِّك». ۲ - «ن». ۳ - «مُزّمّل». ۴ - «مدّثّر». ۵ - «تبّت». ۶ - «تكوير». ۷ - «أعلى». ۸ - «وَ اللَّيل إذَا يَغشَى». ۹- «وَ الفَجر». ۱۰ - «وَ الضُّحَى». ۱۱ - «ألَم نَشرَح». ۱۲ - «وَ العَصر». ۱۳ - «وَ العَادِيَات». ۴- «إنّا أعطَينَاك». ۱۵ - «ألهَاكُمُ التَّكَاثُر». ۱۶ - «أرَأيتَ». ۱۷ - «قُل يَا أيُّهَا الكَافِرُون». ۱۸ - «ألَم تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ». ۱۹ - «قُل أعُوذُ بِرَبِّ الفَلَق». ۲۰ - «قُل أعُوذُ بِرَبِّ النَّاس». ۲۱ - «قُل هُوَ اللّهُ أحد». ۲۲ - «وَ النَّجم». ۲۳ - «عَبَس». ۲۴ - «إنّا أنزَلنَاهُ فِى لَيلَةِ القَدر». ۲۵ - «وَ الشَّمسِ وَ ضُحَاهَا». ۲۶ - «وَ السَّمَاءِ ذَاتِ البُرُوج». ۲۷ - «وَ التِّين». ۲۸ - «لإيلَاف قُرَيش». ۲۹ - «قَارِعه». ۳۰ - «لَا أُقسِمُ بِيَومِ القِيَامَة». ۳۱ - «وَيلٌ لِكُلِّ هُمَزَة». ۳۲- «وَ المُرسَلَات». ۳۳ - «ق». ۳۴ - «لَا أُقسِمُ بِهَذَا البَلَد». ۳۵ - «وَ السَّمَاءِ وَ الطَّارِق». ۳۶ - «اقتَرَبَتِ السَّاعَة». ۳۷ - «ص». ۳۸ - «أعراف». ۳۹ - «قُل أُوحِىَ». ۴۰ - «يس». ۴۱ - «فرقان». ۴۲ - «ملائكة». ۴۳ - «كهيعص». ۴۴ - «طه». ۴۵ - «واقعه». ۴۶- «طسم شعراء». ۴۷ - «طس». ۴۸ - «قصص». ۴۹ - «بنى إسرائيل». ۵۰ - «يونس». ۵۱ - «هود». ۵۲ - «يوسف». ۵۳ - «حجر». ۵۴ - «انعام». ۵۵ - «صافّات». ۵۶ - «لقمان». ۵۷ - «سباء». ۵۸ - «زُمَر». ۵۹ - «حم مؤمن». ۶۰ - «حم سجده». ۶۱ - «حم عسق». ۶۲ - «حم زخرف». ۶۳ - «حم دخان». ۶۴ - «جاثيه». ۶۵ - «احقاف». ۶۶ - «ذاريات». ۶۷ - «غاشيه». ۶۸- «كهف». ۶۹ - «نحل». ۷۰ - «إنّا أرسَلنَا نُوحاً». ۷۱ - «إبراهيم». ۷۲ - «أنبياء». ۷۳ - «مؤمنين». ۷۴ - «تنزيل سجده». ۷۵ - «طور». ۷۶ - «تبارك الملك». ۷۷ - «الحاقّه». ۷۸ - «سائل». ۷۹ - «عَمَّ يَتَسَائَلُون». ۸۰ - «نازعات». ۸۱ - «إذَا السَّمَاءُ انفَطَرت». ۸۲ - «إذَا السَّمَاءُ انشَقَّت». ۸۳ - «روم». ۸۴ - «عنكبوت». ۸۵ - «وَيلٌ لِلمُطَفِّفِين». اين سوره هایى بوده كه در مكه نازل شده است.

پس خداى تعالى، سوره هاى زير را به ترتيب در مدينه نازل كرد:

۱ - «سوره بقره». ۲ - «انفال». ۳ - «آل عمران». ۴ - «احزاب». ۵ - «ممتحنه». ۶ - «نساء». ۷ - «إذَا زُلزِلَت». ۸ - «حديد». ۹ - «قتال». ۱۰ - «رعد». ۱۱ - «رحمان». ۱۲ - «انسان». ۱۳- «طلاق». ۱۴ - «لَم يَكُن». ۱۵ - «حشر». ۱۶ - «إذَا جَاءَ نَصرُ اللّه». ۱۷ - «نور». ۱۸ - «حج». ۱۹ - «منافقون». ۲۰ - «مجادله». ۲۱ - «حجرات». ۲۲ - «تحريم». ۲۳ - «جمعه». ۲۴ - «تغابن». ۲۵ - «صف». ۲۶ - «فتح». ۲۷ - «مائده». ۲۸ - «برائت».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۲۳

در اين روايات؛ سوره «فاتحه» ساقط شده، و چه بسا گفته باشند كه اين سوره دوبار نازل شده. يكى در مكه، و بار ديگر در مدينه.

اتقان، از بيهقى نقل كرده كه در كتاب دلائل النبوه، به سند خود، از عكرمه و حسين بن ابى الحسن روايت كرده كه اين دو نفر گفته اند: خداوند از قرآن كريم، سوره «إقرَء بِاسمِ رَبِّك» را نازل كرد، همچنين سوره هایى كه در روايت بالا بود، شمرده اند تا به آخر، جز اين كه سوره «فاتحه» و «اعراف» و «كهيعص» را از آنچه در مكه نازل شده، ساقط كرده اند.

و نيز اين دو نفر، «حم دخان» را قبل از «حم سجده»، و «انشقاق» را قبل از «انفطار»، و نيز «مطفّفين» را قبل از «بقره» در سوره هاى مدنى، و نيز «آل عمران» را قبل از «انفال»، و «مائده» را قبل از «ممتحنه» از سوره هاى مكى ضبط كرده اند.

آنگاه بيهقى، به سند خود، از مجاهد، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: اولين سوره اى كه خدا از قرآن كريم بر پيغمبرش نازل كرد، سوره «إقرَء بِاسمِ رَبِّك» بود، تا آخر حديث. و اين حديث، از نظر ترتيب، مطابق با حديث عكرمه است، با اين تفاوت كه آن سوره هاى مكى كه در حديث عكرمه ساقط شده، در اين حديث آمده است.

باز در همان كتاب، از كتاب ناسخ و منسوخ، تأليف ابن حصار نقل كرده كه: سوره هاى مدنى مورد اتفاق، بيست سوره است و آنچه در آن اختلاف هست، دوازده سوره است، و از اين چند سوره گذشته، بقيه سوره ها به اتفاق مكى است. اين بود كلام ناسخ و منسوخ.

و آن سوره هايى كه مدنى بودنشان مورد اتفاق است، عبارتند از:

۱ - «بقره». ۲ - «آل عمران». ۳ - «نساء». ۴ - «مائده». ۵ - «انفال». ۶ - «توبه». ۷ - «نور». ۸ - «احزاب». ۹ - سوره «محمّد». ۱۰ - «فتح». ۱۱ - «حجرات». ۱۲ - «حديد». ۱۳ - «مجادله». ۱۴ - «حشر». ۱۵ - «ممتحنه». ۱۶ - «منافقون». ۱۷ - «جمعه». ۱۸ - «طلاق». ۱۹ - «تحريم». ۲۰ - «نصر».

و آنچه از مكى ها و مدنى هاى مورد اختلاف است، سوره هاى ذيل است:

۱- «رعد». ۲ - «رحمان». ۳ - «جنّ». ۴ - «صف». ۵ - «تغابن». ۶ - «مطفّفين». ۷ - «قدر». ۸ - «بيّنه». ۹ - «زلزال». ۱۰ - «توحيد». ۱۱ و ۱۲ - «معوّذتان».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۲۴

البته در فنّ تفسير و بحث هاى مربوط به دعوت نبويّه و سير روحى و سياسى و اجتماعى دعوت در زمان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و تحليل سيره شريفه آن جناب، دانستن اين كه كدام سوره مكّى و كدام مدنى است و تقديم و تأخير نزول آيات، دخالت بسيارى دارد.

و روايات، به طورى كه ديديد، در اثبات اين مجهولات نمى توانند مورد اعتماد باشند. چون هيچ يك از مضامين آن ها متواتر نيست. علاوه بر اين كه ميان آن ها تعارض وجود دارد كه در نتيجه، از درجه اعتبار ساقط شده اند.

پس تنها طريق براى تحصيل اين غرض، تدبّر و دقت در سياق آيات و بهره جويى از قرائن و امارات داخلى و خارجى است، كه ما هم در تفسير خود، از همين راه استفاده كرده ايم، وَ اللّهُ المُستَعانُ.

«سوره کهف»
ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۲۵

آيات ۱ - ۸ سوره كهف

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *

الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى أَنزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتَاب وَ لَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجَا(۱)

قَيِّماً لِّيُنذِرَ بَأْساً شدِيداً مِّن لَّدُنْهُ وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسناً(۲)

مَاكِثِينَ فِيهِ أَبَداً(۳)

وَ يُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتّخَذَ اللَّهُ وَلَداً(۴)

مَا لهَُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لآبَائهِمْ كَبُرَت كلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ إِن يَقُولُونَ إِلّا كَذِباً(۵)

فَلَعَلَّك بَاخِعٌ نَّفْسَك عَلى آثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسفاً(۶)

إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلى الاَرْضِ زِينَةً لهََّا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً(۷)

وَ إِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيهَا صَعِيداً جُرُزاً(۸)

«ترجمه آیات»

به نام خداى بخشاينده مهربان.

ستايش خاص خدایى است كه اين كتاب استوار را به بنده خويش فرو فرستاد و در آن انحراف ننهاد. (۱)

تا از جانب خويش از عذابى سخت بترساند و مؤمنان را كه كارهاى شايسته كنند، نويد دهد كه پاداشى نيك دارند.(۲)

و هميشه در آن به سر مى برند. (۳)

و نيز كسانى را كه گويند خدا فرزندى گرفته، بيم دهد. (۴)

در اين باب چيزى ندانند، پدرانشان نيز نمى دانستند، كلمه اى كه از دهانشان بيرون مى شود، بزرگ است، و جز دروغ نمى گويند. (۵)

شايد تو از پى ايشان از غم اين كه چرا قرآن را باور ندارند، خويشتن را هلاك كنى. (۶)

ما اين چيزها را كه روى زمين هست، آرايش آن كرده ايم تا ايشان را بيازماييم كه كدامشان از جهت عمل بهترند. (۷)

و ما آنچه را روى زمين هست، خاك باير مى كنيم. (۸)

«بیان آیات»

مفاد كلى سوره مباركه کهف

اين سوره با انذار و تبشير دعوت مى كند به اعتقاد حق و عمل صالح، همچنان كه از دو آيه اولش هم، بوى اين معنا استشمام مى شود. و نيز از آيه آخر سوره كه مى فرمايد: «فَمَن كَانَ يَرجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَليَعمَل عَمَلاً صَالِحاً وَ لَا يُشرِك بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أحَداً».

و در اين سوره، مسأله نفى فرزند داشتن خدا مورد عنايت و توجه زيادى واقع شده است. نظير اين كه مى بينيم تهديد و انذار را به كسانى اختصاص مى دهد كه براى خدا فرزند قائل شده اند. يعنى بعد از آن كه مى فرمايد: «لِيُنذِرَ بَأساً شَدِيداً مِن لَدُنهُ»، مجددا مى فرمايد: «وَ يُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً».

پس در اين آيه، روى سخن با دوگانه پرستان است، كه قائل به فرزندى ملائكه و جن و مصلحان بشر براى خدا هستند، و همچنين خطاب به نصارا است كه قائل به فرزندى مسيح براى اويند. و بعيد نيست كه روى سخن به يهود هم باشد. چون خود قرآن از يهود نقل كرده كه گفته اند: «عُزَير، پسر خدا است».

و بعيد نيست كسى بگويد كه غرض از نزول اين سوره، بيان سه داستان عجيب است كه در قرآن كريم، جز در اين سوره ذكر نشده. يكى قصه اصحاب كهف و ديگرى داستان موسى و آن جوانى كه در راه به سوى مجمع البحرين ديدار نمود، و سوم حكايت ذى القرنين. و آنگاه از اين سه داستان در غرض سوره كه اثبات نفى شريك و تشويق بر تقوا و ترس از خدا است، استفاده كند.

و اين سوره، به طورى كه از سياق آياتش استفاده مى شود، در مكه نازل شده است. اما بعضى از مفسران، آيه «وَ اصبِر نَفسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدعُونَ رَبَّهُم...» را از مكى بودن استثناء كرده اند و به زودى در باره آن بحث مى كنيم.

«الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى أَنزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتَاب وَ لَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجَا * قَيِّماً»:

كلمه «عوج» - به فتح عين و به كسر آن - به معناى انحراف است . در مجمع البيان مى گويد: «عَوَج» - به فتحه عين - در كجى چيزهايى كه محسوس و قابل ديدن هستند - چون نيزه و چوب - استعمال مى شود، و با كسره عين، در امور ناديدنى چون اعتقادات و سخن گفتن.

و شايد منظور از چيزهاى مرئى، آن هايى باشند كه به سهولت ديده مى شوند و مقصود از چيزهاى نامرئى، آن هايى باشند كه به آسانى مشهود نيستند، كما اين كه راغب در مفردات چنين گفته است: «عَوَج» - به فتحه عين - كجى هايى را گويند كه با چشم به آسانى ديده مى شوند. مانند كجى چوبى كه در زمين نصب شده باشد، ولى «عِوَج» - به كسره عين - در كجى هایى است كه با فكر و بصيرت تشخيص داده مى شوند. مانند انحراف و انحنايى كه در زمين مسطح است كه تنها متخصصان مى توانند آن را تشخيص دهند، و نيز مانند انحراف در دين و زندگى.

پس بنا به گفته وى، ديگر اشكالى به آيه شريفه «لَا تَرَى فِيهَا عِوَجاً وَ لَا أمتاً» وارد نمى شود - دقت بفرمایيد.

بررسی اقوال مفسران، در ذیل آیه: «قرآن عِوَج نداشته و قيّم است»

خداى تعالى در اين سوره، كلامش را با ذكر ثناى خود افتتاح فرموده، و به اين نحو، خود را ستوده كه: قرآنى بر بنده اش نازل كرده كه هيچ انحرافى از حق در آن نيست، وآن كتاب قيم، مصالح بندگانش در زندگى دنيا و آخرت است، و از عهده اين كار به خوبى بر مى آيد. پس همه حمدها كه در ترتب خيرات و بركات آن از روز نزولش تا روز قيامت هست، همه براى خدا است.

پس سزاوار نيست كه هيچ دانشمند اهل بحثى ترديد كند در اين كه: آنچه از صلاح و سداد در جوامع بشرى به چشم مى خورد، همه از بركات انبياى كرام است كه در بشر منتشر كرده اند، و تخمى است كه آنان با دعوت خود به سوى حق و حسن خلق و عمل صالح افشانده اند، و اين كه قرآن كريم، در چهارده قرنى كه از نزولش مى گذرد، تمدنى به بشر داده و ارتقایى بخشيده وعلم نافع و عمل صالحى در بشر به وجود آورده، كه مخصوص خود آن است و به همين جهت دعوت نبوى منت هایى بزرگ بر بشر دارد. پس همه حمدها براى خدا است.

و با اين بيان روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران در تفسير اين آيه، يعنى جملۀ «الحَمدُ لِلهِ الَّذِى أنزَلَ...» گفته اند: يعنى بگوييد «الحَمدُ لِلهِ الّذِى نَزَّل» صحيح نيست.

«وَ لَم يَجعَل لَهُ عِوَجاً» - ضمير در «لَهُ» به كتاب بر مى گردد، و جمله مورد بحث، جمله حاليه است از كتاب. و كلمۀ «قَيِّماً»، آن گونه كه از كتاب فهميده مى شود، حال بعد از حال است. زيرا خداى تعالى در مقام ستايش خويش است، از اين جهت كه كتابى نازل كرده و به صفت نداشتن اعوجاج متصف است، و از اين جهت كه آن كتاب بر تأمين مصالح جامعه بشرى قيّم است.

پس به هر دو صفت بذل عنايت شده، آن هم به طورى مساوى، و همين اقتضاء مى كند كه جمله مزبور حاليه باشد، و «قيّم» نيز، حال دوم باشد.

بعضى از مفسران گفته اند: جملۀ «وَ لَم يَجعَل لَهُ عِوَجاً»، عطف است بر صله، و كلمه «قَيِّماً»، حال از ضمير در «لَهُ» است، و معنايش اين است كه: «و حمد آن خداى را كه براى كتاب در حالى كه قيم است، اعوجاج قرار نداده». و يا «قَيِّماً»، منصوب به مقدرى است و معنايش اين است كه: و حمد آن خدايى را كه براى كتاب اعوجاج قرار نداده، و آن را قيم قرار داده. و لازمۀ اين دو وجه اين است كه عنايت ميان اصل نزول و قيم بودن و بى اعوجاج بودن كتاب تقسيم شود، و بر شما خواننده عزيز روشن شد كه اين خلاف عنايتى است كه مستفاد از سياق است.

بعضى ديگر از مفسران گفته اند: در آيه شريفه، تقديم و تأخير به كار رفته و تقدير آن «نَزَّلَ الكِتَابَ قَيِّماً وَ لَم يَجعَل لَهُ عِوَجاً» است، و اين بدترين نظريه اى است كه درباره آيه ابراز شده.

وجه رد نظريه فوق، اين است كه: نفى اعوجاج در قرآن، مقدّم بر اثبات قيموميت است. زيرا عدم اعوجاج، كمالى است كه قرآن فى نفسه دارد، و قيموميت، كمالى است كه قرآن به ديگران مى دهد و معلوم است كمال بر تكميل تقدم دارد.

و اين كه كلمۀ «عِوَج»، كه نكرده است و در سياق نفى قرار گرفته، خود افاده عموميت مى كند. پس قرآن كريم در تمامى احوال و از همه جهات، مستقيم و بدون اعوجاج است. و در لفظش فصيح و در معنايش بليغ و در هدايت نمودنش موفق و حتى در حجت ها و براهينش قاطع و در امر و نهيش خيرخواه، ودر قصص و اخبارش صادق و بدون اغراق و در قضاوتش فاصل ميان حق و باطل است. و همچنين از دستبرد شيطان ها محفوظ و از اختلاف در مضامينش به دور است. نه در عصر نزولش دستخوش باطل شده و نه بعد از آن.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۲۹

كلمۀ «قيّم»، به معناى كسى است كه مصلحت چيزى را تأمين نموده، امور آن را تدبير نمايد. مانند قيم خانه، كه قائم به مصالح خانه است، و اهل خانه در امور خانه به او مراجعه مى كنند.

و كتاب قيّم، آن كتابى است كه مشتمل بر معانى قيّمى باشد، و آنچه كه قرآن كريم متضمن آن است، اعتقاد حق و عمل صالح است. همچنان كه خداى تعالى در باره قرآن مى فرمايد: «يَهدِى إلَى الحَقِّ وَ إلَى طَرِيقٍ مُستَقِيم»، و دين صحيح اسلام هم، همين است. چنانچه خداى سبحان، در مواضعى از كتابش، دين خود را به «قيّم بودن» توصيف كرده. از آن جمله فرموده: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ القَيِّم».

بنابراين، پس توصيف كتاب به وصف قيمومت، به خاطر اين است كه متضمن دين قيّم مى باشد. دينى كه قائم به مصالح عالم بشرى است. چه مصالح دنيايى، و چه آخرتى.

و چه بسا از مفسران كه قضيه را بر عكس معنا كرده و گفته اند: «قيمومت»، اول وصف كتاب است و سپس وصف دين. (به عبارت ديگر: ما گفتيم كتاب به خاطر اين كه متضمن دين قيّم است، خودش هم قيّم شده، ولى بعضى گفته اند كتاب قيّم است و دين به خاطر قيّم بودن كتاب، قيم شده است)، و درباره اش گفته شده: «وَ ذَلِكَ دِينُ القَيِّمَة» كه ظاهر معنايش: دين كتاب هاى قيّم است. ولى اين قسم تفسير، نوعى مجاز گويى است.

بعضى گفته اند: مقصود از «قيّم»، مستقيم است. يعنى معتدل، كه نه افراط در آن باشد و نه تفريط.

بعضى ديگر گفته اند: «قيّم»، به معناى مدبر ساير كتاب هاى آسمانى است. يعنى ساير كتاب ها را تصديق و حفظ نموده، شرايعش را نسخ مى كند. و اين كه به دنبال كلمه «قيّم» فرموده: «لِيُنذِرَ بَأساً شَدِيداً مِن لَدُنهُ وَ يُبَشِّرَ المُؤمِنِين...»، مؤيد معنايى است كه ما ذكر كرديم.

«لِّيُنذِرَ بَأْساً شدِيداً مِن لَّدُنْهُ وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ»:

بعضى آيه را اين طور معنا كرده اند: اين كتاب را فرستاد تا كافران را از عذابى شديد، كه از ناحيه خدا صادر مى شود، انذار نمايد، ولى ظاهر آيه به قرينه اين كه مؤمنان را مقيد مى كند به آن مؤمنانى كه عمل صالح مى كنند، اين است كه تقدير آيه: «لِيُنذِرَ الَّذِينَ لَا يَعمَلُونَ الصَّالِحَات: تا بترساند كسانى را كه عمل صالح نمى كنند» بوده باشد. حال چه آن آن هایى كه اصلا ايمان نمى آورند، و يا اگر ايمان مى آورند، در عمل خود مرتكب فسق و تباهى مى شوند.

در هر حال، اين جمله بيان مى كند كه چرا كتاب را قيّم و مستقيم بر بنده اش نازل كرده. زيرا پر واضح است كه اگر كتاب خودش مستقيم و براى غير خودش قيّم نمى بود، نمى توانست انذار و بشارت باشد.

و مراد از «أجر حسن»، بهشت است. به قرينه اين كه در آيه بعدى فرموده: «مَاكِثِينَ فِيهِ أبَداً»، و معناى آيه روشن است.

«وَ يُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً»:

مقصود از اينان، عموم كسانى هستند كه بت پرستيده، معتقد بودند كه ملائكه پسران يا دختران خدايند. و چه بسا از اينان كه در باره جن و مصلحان از بشر، چنين اعتقادى داشته اند. و نيز مقصود نصارا هستند كه مسيح را پسر خدا مى دانستند. هرچند كه از نظر اين كه قرآن كريم به يهود نسبت داده كه «عزيز» را پسر خدا مى دانسته اند، يهود نيز مشمول آيه هست.

انذار را در خصوص كسانى كه گفتند خدا براى خود فرزند گرفته، تكرار كرد، تا مزيد اهتمام را در خصوص ايشان افاده نمايد.

«مَا لهَُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لآبَائهِمْ كَبُرَت كلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ...»:

از آيه شريفه «انّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَم تَكُن لَهُ صَاحِبَةً وَ خَلَقَ كُلّ شَئ» استفاده مى شود كه مورد بحث آيه معتقد بوده اند خدا حقيقتا فرزند گرفته و فرزنددار شده است.

لذا در آيه مورد بحث آن را با دو جواب رد مى كند: يكى اين كه اين سخن را از روى نادانى زده اند، وعلمى بدان ندارند. دوم اين كه دروغ مى گويند.

جمله: «مَا لَهُم بِهِ مِن عِلمٍ»، رد بر همگى ايشان از خلف و سلفشان است، وليكن چون ايشان علم به اين نظريه را به پدران خود احاله داده، مى گفتند: «اين دين، دين پدران ما است، و آن ها بهتر از ما مى انديشيده اند، و ما جز اين كه پيروى ايشان كنيم، حق اظهار نظرى نداريم». لذا خدا ميان آنان و پدرانشان فرق گذاشته، ابتدا از ايشان نفى علم نموده و سپس از پدرانشان كه به آنان اعتماد كرده بودند، تا بدين وسيله هم نظريه ايشان را رد كرده باشد و هم دليلشان را.

قول و اعتقاد به فرزند داشتن خدا، باطل و ممنوع است

و اين كه فرمود: «كَبُرَت كَلِمَة تَخرُجُ مِن أفوَاهِهِم»، براى مذمت آنان و بزرگ شمردن سخن باطل ايشان است كه گفته بودند: «اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً». براى اين كه جرأت بزرگى بر خداى سبحان كرده، شريك و تجسم و تركيب و احتياج به كمك و جانشين را به او نسبت داده اند - تَعَالَى اللّهُ عَن ذَلِكَ عُلُوّا كَبِيراً.

البته اين را هم نبايد از نظر دور داشت كه بعضى از كسانى كه به فرزنددار بودن خدا قائل بودند، منظورشان فرزند حقيقى نبوده، بلكه به عنوان احترام و تشريف و براى اين كه قرب به خدا و خصوصيت آن شخص مورد علاقه شان را برسانند، اطلاق پسر خدا بر او مى كرده اند. مانند يهود كه - به طورى كه قرآن از ايشان حكايت كرده - «عزيز» را پسر خدا مى دانسته اند، و يا مى گفته اند: «نَحنُ أبنَاءُ اللّه وَ أحِبَّاؤُهُ: ما پسران و دوستان خداييم».

و همچنين در كلمات بعضى از قدماى ايشان آمده كه بر بعضى از مخلوقات اوليه، اطلاق پسر خدا مى كرده اند، به اين عنوان كه اين ها اولين خلق خدا هستند كه خدايشان آفريده و صادر كرده، همان طور كه پسر از پدر صدور مى يابد و بر آن موجوداتى كه واسطه اين صدور بودند، اطلاق همسر و زوج مى كرده اند.

و اين دو اطلاق، هرچند كه شامل آنچه كه اطلاق اول مى شده، نمى شود. چون اين اطلاق از باب مجاز و به عنوان احترام بوده، وليكن هر دو از نظر شرع ممنوع است. نه صحيح است گفته شود فلان موجود، فرزند واقعى خدا است، آن طور كه ما فرزندان پدران خود هستيم، و نه صحيح است بگوئيم فلان موجود آن قدر داراى شرافت است كه اگر ممكن بود خدا فرزنددار شود، جز اين موجود كسى فرزند او نمى بود، و ملاك ممنوعيت اين دو اطلاق، همين بس كه هر دو باعث مى شود عامه مردم گمراه گشته، رفته رفته از مجاز، حقيقت را بفهمند و به شقاوت دائمى و هلاكت جاودانه گرفتار گردند.

«فَلَعَلَّك بَاخِعٌ نَفْسك عَلى آثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً»:

كلمۀ «بخوع» و «بخع»، به معناى كشتن و هلاك كردن است. و «آثار»،به معناى علامت هاى پا و اثر قدم هاى كسى است كه از زمين نرم عبور كرده باشد. و كلمۀ «أسف»، به معناى شدت اندوه است، و مراد از «بِهَذَا الحَدِيث»، همين قرآن كريم است.

اين آيه و دوآيه بعدش، در مقام خرسندى و تسلى خاطر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، و حرف «فاء» كه بر سر آيه آمده، براى تفريع كلام بر كفر و انكار ايشان به آيات خدا است كه از آيات قبلى استفاده مى شد.

و معناى آيه چنين است: مثل اين كه بوى اين مى آيد كه از شدت اندوه بر اعراض كفار از قرآن و انصرافشان از شنيدن دعوتت، خودت را از بين ببرى.

البته ما مسأله اعراض و انصراف را از كلمه «آثار» در آورديم، كه خود استعاره است.

«إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلى الاَرْضِ زِينَةً لهََّا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً... صَعِيداً جُرُزاً»:

كلمۀ «زينت» به معناى هر امر زيبايى است كه وقتى منضم به چيزى شود، جمالى به او مى بخشد، به طورى كه رغبت هر كسى را به سوى آن جلب مى كند. و كلمۀ «صَعِيد»، به معناى قشر زمين است و كلمۀ «جرز»، به طورى كه مجمع البيان گفته، زمينى است كه گياه نروياند، گويى تخم گياهان را مى خورد.

هدف از خلق زينت بر روى زمين، آزمايش انسان ها، بر اساس اعتقاد و عمل است

در اين دو آيه، بيان عجيبى در حقيقت زندگى بشر در زمين ايراد شده و آن، اين است كه نفوس انسانى - كه در اصل جوهرى است علوى و شريف - هرگز مايل نبوده كه به زمين دل ببندد ودر آن جا زندگى كند، ولى عنايت خداوند تبارك و تعالى، چنين تقدير كرده كه كمال و سعادت جاودانه او از راه اعتقاد و عمل حق تأمين گردد.

به همين جهت، تقدير خود را از اين راه به كار بسته كه او را در موقف اعتقاد و عمل نهاده، به محك تصفيه و تطهيرش برساند و تا مدتى مقدر در زمينش اسكان داده، ميان او و آنچه كه در زمين هست، علقه و جذبه اى برقرار كند و دلش به سوى مال و اولاد و جاه و مقام شيفته گردد.

اين معنا را از اين جاى آيه استفاده كرديم كه مى فرمايد: آنچه در زمين هست، ما زينت زمين قرارش داديم. و زينت بودن ماديات، فرع بر اين است كه در دل بشر و در نظر او محبوب باشد، و دل او به آن ها بستگى و تعلق يافته، در نتيجه سكونت و آرامش يابد.

آنگاه وقتى آن مدت معين كه خدا براى سكونتشان در زمين مقرر كرده، به سر آمد، و يا به عبارتى آن آزمايشى كه خدا مى خواست از فرد فرد آنان به عمل آورد و تحقق يافت، خداوند آن علاقه را از بين آن ها و ماديات محو نموده، آن جمال و زينت و زيبايى كه زمين را از آن مى گيرد، و زمين به صورت خاكى خشك و بى گياه مى شود، آن سرسبزى و طراوت را از آن سلب مى كند، و نداى رحيل و كوس كوچ را براى اهلش مى كوبد، از اين آشيانه بيرون مى روند، در حالى كه چون روز تولدشان منفرد و تنها هستند.

اين سنت خداى تعالى در خلقت بشر و اسكانش در زمين و زينت دادن زمين و لذائذ مادى آن است، تا بدين وسيله فرد فرد بشر را امتحان كند و سعادتمندان از ديگران متمايز شوند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۳۳

و به همين منظور، نسل ها را يكى پس از ديگرى به وجود مى آورد و متاع هاى زندگى را كه در زمين است، در نظرشان جلوه مى دهد. آنگاه آنان را به اختيار خود وا مى گذارد تا آزمايش تكميل گردد. بعد از اتمام آن، ارتباط مزبور را كه ميان آنان و آن موجودات بود، بريده، از اين عالم كه جاى عمل است، به آن نشئه كه سراى حساب است، منتقلشان مى كند.

همچنان كه فرموده: «وَ لَو تَرَى إذ الظَّالِمُونَ فِى غَمَراتِ المَوتِ وَ المَلَائِكَة بَاسِطُوا أيدِيهِم أخرِجُوا أنفُسَكُم... وَ لَقَد جِئتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقنَاكُم أوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكتُم مَا خَوَّلنَاكُم وَرَاءَ ظُهُورِكُم وَ مَا نَرَى مَعَكُم شُفَعَاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمتُم أنَّهُم فِيكُم شُرَكَاء لَقَد تَقَطَّعَ بَينَكُم وَ ضَلَّ عَنكُم مَا كُنتُم تَزعُمُون».

پس حاصل معناى آيه اين شد كه: اعراض ايشان از دعوت و انذار و تبشيرت، باعث تأسف بيش از حد تو نشود، و اگر مى بينى كه سرگرم تمتع از امتعه حيات مادى اند، ناراحت مباش. زيرا اين ها اولين مردمى نيستند كه چنين هستند و كارى هم نمى توانند بكنند، بلكه نه تنها نمى توانند كارى صورت دهند، بلكه همين اعراض و سرگرمى به متاع دنيا، خود آزمايش الهى است كه ايشان را مسخر كرده است.

آرى، اين ماييم كه بشر را در روى زمين منزل و متاع هاى آن را در نظرش جلوه داديم، كه بينندگان را مفتون خود كند تا نفوسشان مجذوب گشته، امتحان ما صورت گيرد و معلوم شود كه كدامشان بهتر عمل مى كنند، و آنگاه پس از اتمام امتحان، به تحقيق كه همين ما زمين و آنچه را كه در آن است، به صورت سرزمين خشك و فاقد چيزى كه مايه رغبت باشد، در مى آوريم.

پس ناگفته پيداست كه خداى سبحان از همه بشر ايمان نخواسته، تا ايمان نياوردن عده اى به معناى شكست خوردنش باشد، و استمرارشان در كفر و ضلالت به معناى مغلوب شدن خدا باشد، و از اين جهت تو ناراحت شوى، بلكه همين سرنوشت را، خود او برايشان تنظيم نموده، تا امتحانشان كند. پس در هر حال، خدا در آنچه خواسته، غالب است.

از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه جملۀ «وَ إنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيهَا صَعِيداً جُرُزاً»، از باب استعاره به كنايه است، و مراد از آن، قطع رابطه تعلق بين انسان و متاع هاى زندگى زمينى است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۳۴

و چه بسا از مفسران كه گفته اند: منظور از اين تعبير، حقيقت معناى صعيد جرز است، نه معناى كنايه اى، و معنايش اين است كه: «و هر آن زينتى كه بر زمين است را، مجددا با خاك يكسان خواهيم كرد و زمين را به نحوى قرار خواهيم داد كه نه چيزى رویيدنى در آن باشد، و نه چيزى بر زمين موجود باشد».

و جملۀ «مَا عَلَيهَا: آنچه بر روى آن است»، از قبيل به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير است، و گرنه جا داشت بفرمايد: «وَ إنّا لَجَاعِلُوهُ». شايد خواسته است عنايت بيشتر به وصف بودنش بر زمين را افاده كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←